آزادی مطلق به خودیِ خود هیچ معنایی ندارد، آزادی وقتی که با تعهد و مسئولیت همراه باشه معنی پیدا میکند.
کتاب The Subtle Art of Not Giving a Fu*k در واقع نه در مورد اهمیت ندادن، بلکه در مورد اهمیت دادن است، ولی بشکلی بهینه و برای افراد و چیزهایی که واقعا اهمیت دارند نه همهچیز و همهکس.
سعی نکن!
همین که کتابی در حوضهی خودیاری (self-help) با جملهی «سعی نکن» شروع شود خودش نشان دهندهی این است که با کتاب متفاوتی روبرو هستیم. مارک منسون کتاب را با مضمون سعی نکردن شروع میکند و در مورد سعی نکردنِ بوکفسکی توضیح میدهد! اینکه سعی نکرده آدم مشهوری شود، سعی نکرد به مشهور شدن اهمیت بدهد یا برایش مهم نبود که ممکن است شکست بخورد. و ایدهی کلی کتاب هم این است که نباید به همهچیز و همهکس و یا چیزهایی که مهم نیست اهمیت بدهیم، درعوض برای کسانی که برایمان ارزش دارند اهمیت قائل شویم. میگوید هر آدمی تعداد محدودی اهمیت دادن (giving a fu*k) دارد که میتواند خرج کند، و اگر برای مسائل کم اهمیتی مثل گم شدن لباست یا ترافیک خرجشون کنی، «اهمیت دادنی» نمیماند که برای مسائل مهم صرف شود.
در خود کتاب نوشته: این کتابیست که به شما یاد میدهد چطور درد و رنج را به قدرت و نیرو تبدیل کنید، چطور مشکلات را به مشکلات بهتر و راحتتری تبدیل کنید. چطور بهتر رنج بکشید، رنجی که معنا داشته باشه. چگونه با بزرگترین ترسهایت زندگی کنی و به گریههایت بخندی. کتابی که نه بدست آوردن را، بلکه از دست دادن را میآموزد. اینکه چگونه رها کنی و کمتر به هرچیز بیاهمیتی اهمیت بدهی، که چگونه تلاش نکنی!
قانون برعکس (backward law)
آلبر کامو میگه:
«مادامی که در جستوجوی شادی هستی، شاد نیستی، و هرگز زندگی نمیکنی اگه مدام دنبال معنی زندگی باشی»
درونمایهی کتاب «انسان در جستوجوی معنا»ی ویکتور فرانکل هم همین است؛ رنج و درد میتواند به زندگی معنا بدهد؛ اگر در جهت هدف معناداری باشد، هدفی فراتر از خودمان. نمیتوانیم رنج نکشیم، ولی میتوانیم انتخاب کنیم که برای چه رنج بکشیم تا باعث خرسندی شود.
مارک منسون به قانون برعکس (backward law) که فیسلوفی به اسم آلن واتس مطرحش کرده اشاره میکند. قانون برعکس یا backward law این است که برای هرچیزی باید عکسش را دنبال کنی یعنی مادامی که دنبال چیزی هستی، نتیجهای که برایت حاصل میشود عکس آن است!!! مثال میزنم: آرزوی تجربهی یک احساس خوب خودش تجربهی خوبی نیست. و پذیرفتن اینکه الان موقعیت خوبی نداری، خودش خوب و مثبت است. هرچقدر که دنبال پولدار شدن باشی، بیشتر احساس فقر و بیارزشی میکنی؛ مستقل از اینکه واقعاً چقدر درآمد داری.
یکی از اولین درسهای یادگیری شنا همین است: اینکه سعی نکنی سرت را از آب بالا نگه داری، اینکار باعث میشود بدنت در آب فرو برود و سرت هم به دنبالش، ولی اگر سعی کنی قسمت میانی بدنت را بالا نگه داری و سرت را تا جای ممکن پایین، باعث میشود روی آب بمانی و غرق نشوی.
اهمیت دادن (give a fu*k)
باید قبول کنیم که خیلی از اوقات ما به چیزهایی اهمیت میدهیم که واقعاً اهمیت چندانی ندارند. اینکه شارژر لپتابم خراب شده، ساعتها جدال در مورد اینکه بازی پرسپولیس یا استقلال چه شده، جنیفر لوپز واسه کجاش چقدر خرج کرده یا اینکه چرا دوست دختر قبلیم عکس پروفایلشو عوض کرده؟! در حالی که ممکنه در همین حین، بهترین دوستمان دارد تنهایی با بدترین تجربهی زندگیش روبرو میشود، مامانمون از ما متنفر است و بخاطر بیمسئولیتی داریم شغلمان را از دست میدهیم.
درواقع وقتی راه افتادیم و به همهچیز و همهکس اهمیت میدهیم، دیگر زمان و انرژیای نمیماند که بخواهیم صرف بخشهای مهم زندگی کنیم. و مستقل از این؛ کسی که هرنکتهای برایش مهمترین مسئلهی دنیاست و هر مشکلی بزرگترین مانع، شاید واقعاً زندگیش خالی از اهداف و افراد مهمیست که برایش اهمیت داشته باشند، پس از هر دستاویزی استفاده میکند تا این فضای خالی را پر کند. اهمیت دادنهایش را بیملاحضه خرج میکند.
البته قطعاً میدانیم که هیچ نکتهی قابل ستایشی در مورد آدمهای بیتفاوت وجود ندارد، آدمهای ترسو بیتفاوتاند، ترول اینترنتیاند. عقایدشان را پشت طعنه و لطیفه قایم میکنند چون میترسند که ابراز عقیده کنند و زیادی برایشان مهم است که بقیه چه فکری در موردشان میکنند. به دیگران اجازه نمیدهند که به آنها نزدیک شوند چون معتقداند که موجودات خاصی هستند با مشکلات و مسائل خاص که هیچکس قدرت درکشان را ندارد.
حالا فکر کنید آدمهایی که به شکست خوردن اهمیت نمیدهند، به اینکه ممکن است «نه» بشنوند، سرخورده، خجالت زده و شرمنده شوند یا احساسشان جریحهدار شود؛ اینها کسانی هستند که کاری را انجام میدهند که معتقداند درست است. میگویند «fu*ck it»، نه به همهچیز، به چیزهایی که اهمیت ندارد. تا بتوانند اهمیت دادنها را برای دوستان، خانواده، و اهدافشان خرج کنند.
ما نسلی هستیم که با یک مشکل اپیدمیک مواجهایم؛ اینکه نمیدانیم اشکالی ندارد گاهی بعضی چیزها خراب شوند. اینکه شکست خوردن هم بخش از زندگیست. شبکههای اجتماعی با ویترینی که از زندگی دیگران به ما ارائه میدهد و تمام سلفیهایی که فقط از لبخندهاست چون کسی گریهها را لینک نمیزند، باعث شده شکست و ناراحتی را کاملا بیاستفاده بدانیم و نادیده بگیریم. مبادا که آمار لایکمان پایین بیاید یا اینکه «دیگران ممکن است چه فکری بکنند». به هرحال باید شروع به حل مشکلات کنیم، پروسهی حل مشکل خرسند کنندهست و به زندگی معنی میدهد. با نادیده گرفتن مشکلات یا تظاهر به اینکه هیچ مشکلی وجود ندارد، فقط خودمان را به آدمهای بدبختتری تبدیل میکنیم. حل مشکلات گاهی سادهاند، مثل اینکه گرسنه شویم و غذا بخوریم. گاهی پیچیده و انتزاعی، مثل درست کردن رابطهمان با یک دوست یا پیدا کردن شغلی که دوستش داشته باشیم.
هرچقدر که مشکلات سخت و پیچیده باشند، پروسهی حل این مشکلات هم عمیقتر است و نمودار معنیبخشی به زندگی را بالاتر میبرد که خود باعث افزایشِ رضایت از زندگی در طولانی مدت است، ولی ترس از شکست، مضحکه شدن و … اجازه نمیدهد که ما این پروسه را شروع کنیم. مارک منسون دو دلیل اصلی برای عدم روبرو شدن ما با این مشکلات را میگوید:
۱٫ انکار: از همون اول انکار میکنیم که مشکلی وجود دارد، خودمان را با شبکههای اجتماعی، تلوزیون دیدن و شادیهای کوتاه مدت سرگرم میکنیم تا با مشکل اصلی روبرو نشویم. ولی در طولانی مدت چیزی بجز روانرنجوری و سرکوب احساسات نصیبمان نخواهد شد.
۲٫ تصور قربانی بودن: اینکه فکر کنیم قربانی زندگی هستیم. هیچ کاری نیست که بتوانیم برای حل مشکل انجام دهیم و مدام دنیا، سرنوشت و دیگران را مسئول مشکلات بدانیم. که خب این هم هرچند در کوتاه مدت شاید جواب دهد، ولی در بلند مدت زندگی جذابی را رقم نمیزند.
«احساس ناراحتی بهایِ پذیرفته شدن در یک حیات معنادار است.» ــ سوزان دیوید
مسئله این است که احساس رضایت و نارضایتی، عشق و تنفر، دوستی و دشمنی و همهی اینها دو روی یک سکهاند. نمیشود بدون رنج کشیدن لذت برد. خیلی از آدمها دوست دارند که ظاهر مناست و بدن سالمی داشته باشند، ولی افراد کمی هستند که حاضراند رنج ساعتها در باشگاه عرق ریختن و سالها غذاهای رژیمی و سالاد خوردن را تحمل کنند. همهی آدمها سک*س خوب و رابطهی بلندمدت با کسی میخواهند که درکشان کند، ولی افراد کمی هستند که بخواهند رنج گفتوگوهای عذابآور و خجالتبرانگیر را تجربه کنند، تحمل سکوتهای طولانیِ بعد از این مکالمهها و ابراز احساسهایی که ممکن است جواب داده نشوند را ندارند. پس سالها منتظر میمانند و با «اما» و «اگر»ها ذهنیشان ساعتها درگیر میشوند، تا روزی که کار از کار گذشته باشد!
اینکه احساس ناخوشایندی داریم به این دلیل است که باید کاری انجام دهیم، احساساتِ بد هشدارهایی هستند برای دست به کار شدن. مثل وقتی که دستتتان آسیب میبیند و شما احساس درد میکنید و متوجه میشوید که باید به دکتر مراجعه کنید، نه اینکه مورفین بزنید و سعی کنید حواستان را پرت کنید! و خب اگر که کار درست را انجام بدید، در نهایت شما خوشحال از داشتن دستی سالم هستید! و احساس خوب پاداشیست که بخاطر حل مشکل دریافت میکنیم. برای تغییر احساس بد باید دستبهکار شویم و از احساس خوب هم فقط میتوانیم لذت ببریم. البته، احساسات، تنها بخشی از معادلهی زندگیاند، نه همهاش. احساسات فقط یکی از علائمی هستند که ما را از وجود مشکلات با خبر میکنند. نباید همهی تصمیمات را بر اساس احساسات گرفت. درست است که خوردن دارو خوشایند نیست، ولی بنظر کار درستیست و ما را به سمت رضایت طولانی مدت خواهد برد. پس نمیتوانیم همیشه به احساسات اعتماد کنیم یا همهی تصمیمات را براساس احساسات بگیرم.
لذت بردن از پروسه
پیکاسو در سنین پیری روزی در کافهای نشسته بود، و مدتی که مشغول نوشیدن قهوهاش بود روی یک دستمال کاغذی نقاشی میکشید. قطعا نقاشیِ پیکاسو روی دستمال خیلی بهتر از کار حرفهایِ خیلی از نقاشهاست. بههرحال نقاشیِ پیکاسو نظر زنی که در کافه نشسته بود را جلب کرد. پیکاسو پس از نوشیدن قهوه بلند میشود و دستمال را مچاله میکند که بندازتش دور که زن دستش را میگیرد و میگوید: «نمیشه بدیش به من». پیکاسو: «دو هزار دلار میشه». زن تعجب میکند: «کشیدن این کلا ۲ دقیقه وقتت رو گرفت.» پیکاسو:«نه خانوم، کشیدن این ۶۰ سال زمانم رو گرفت.» پیکاسو دستمال را در جیبش میگذارد و از کافه خارج میشود.
بدست آوردن موفقیت در هر زمینهای، شامل هزاران شکست کوچیک است. اگر شما مهارتی دارید، یعنی اینکه بارها و بارها شکستهای مختلفی را در آن زمینه تجربه کردهاید. اگر کسی بهتر از شما پیانو مینوازد، دلیلش این است که ساعتها و روزها شنیدن صدای گوشخراش نواختن خودش را تحمل کرده، اعتراض و عدم پذیرش دیگران را هم. روند یادگیری یک بچه را در نظر بگیرید. بچهای که درحال یادگیری راهرفتن است. صدها بار زمین میخورد و دوباره بلند میشود. هیچ بچهای متوقف نمیشود و به خودش بگوید: «خب، فکر کنم من استعداد راهرفتن ندارم، نمیتونم یاد بگیرمش!»
زندگی مثل بازی پوکر است، خیلی اتفاقی برای هرکس کارتهای مختلفی میاد، و خب قطعاً احتمال اینکه کسی که کارتهای بهتری دارد برنده شود بیشتر است، ولی هر بازیکنی با توجه به تصمیماتی که در طول بازی میگیرد، حتی با دست بد هم میتواند برنده شود. بعضیها کشور خوب، خانوادهی پولدار و سلامتی را در کارتهاشان دارند و همچنان با بازی بد گند میزنند به همهچیز، و مثالهای عکسش هم زیاد است. درست است که کارتهای خوب شانستان را افزایش میدهند، ولی در طولانی مدت بازیِ خوب برندهست.
تصویری ذهنی از هویتمان
ذهن ما برای کارآمد بودن طراحی شده، نه برای دقیق بودن.
همهی ما تصویری ذهنی از خود داریم. یک جایی از زندگیمان یک قهرمان، بازیگر یا شخصیت مذهبی را بعنوان الگو انتخاب کردهایم و سعی کردیم مثل او باشیم. یا یک روز نشستیم و برای خودمان یکسری قوانین گذاشتیم تا طبقشون زندگی کنیم. حتی فرهنگ و محیط و جامعه هم در شکل دادن هویتی که ما برای خودمان میسازیم نقش زیادی دارند. تمام اتفاقهایی که از سر گزراندیم و ما را به اینجا رسنادهاند باعث شده یک هویت ذهنی برای خود متصور باشیم. به هرحال همه چیزی داریم که در دو راهیهای زندگی به خودمان بگوییم من آدمیام که باید این کارو انجام بدم، یا مثلا انجام اینکار با شخصیت من سازگار نیست.
مشکل این است که ذهن ما دقیق نیست. خاطرات فراموش میشوند یا طی مدتها به نسخهای بسیار دستکاری شده تبدیل میشوند. ذهن توانایی درک تمام مفاهیم را ندارد و نمیتواند در لحظه تمام متغییرهای ممکن را در معادلهی رفتاریمان دخیل کند و حتی اگر چنین توانایی هم داشتیم باز هم این کار لزوما به جواب درست منتهی نمیشود. مغز ما بشکل جانبدارانهای عمل میکند. جانبداری نسبت به عقاید، احساسات، تفکرات و فرهنگمان، و تجربیاتی که داشتیم. از طرف دیگر مغز ما همهچیز را با توجه به احساس ما در آن لحظه تفسیر میکند. مثلا اگه رابطهای خوبی با خواهرمان داشته باشیم. همهی خاطراتی که از او داریم بشکل مثبت و روشن در ذهن تداعی میشوند، حالا اگر این رابطه یک جایی خراب شود، مغز تمام میتواند تمام ساختارهای اطلاعاتی را بازطراحی کند. یک خاطرهی خوب به بد تبدیل کند. مثلا خاطرهی هدیه دادن را سوء نیت تعبیر کند.
پس با ابزاری که آنچنان هم دقیق نیست یک هویت ذهنی برای خود ساختهایم، و مستقل از اینکه عملی درست یا اشتباست، بیشتر با پیشداوری قضاوتش میکنیم. هرچقدر که کاری بیشتر هویتمان را تهدید کند، بیشتر در مقابل انجام دادنش جبهه میگیریم. مثبت یا منفی بودنش مهم نیست، عدم سازگای با هویت ما مسئلهست. به همان اندازه که از شکست میترسیم از پیروزی هم میترسیم.
«ترس از مرگ ناشی از ترس از زندگی است. انسانی که به درستی زندگی می کند در هر لحظه آماده مردن است.» ــ مارک تواین
سلام اقای اربابی چطور میتونم همچین وبلاگی بسازم با همچین قالبی ؟
سلام، قالب وبلاگ رو میتونید تو گیتهابم ببینید: http://github.com/theyahya/thewhite
حقیقتش من تا ۳ ماه پیش اصلا نمیدونستم گیت هاب چیه ؟اگه لطف کنین من بی سواد رو بیشتر راهنمایی کنین ممنون میشم رفتم تو این شبکه اجتماعی گیج شدم و نمیدونستم باید چکار کنم
اونجا رفتم فقط زبان فارسی دستاپ تلگرام رو دانلود کردم و یه سوال دیگه چقدر باید پول بدم چجوری باید پرداخت کنم سالانه است؟ یا ماهانه این سرویس های وبلاگ دهی ایرانی اصلا بدرد نمیخورن
https://linkp.ir/xn4J
نوشتنو بوسیدی گذاشتی کنار؟ آقا ما از طرفداراتونیما
به کار و مشغلهی زیاد، مهاجرت رو هم اضافه کن و ببین که دیگه چقدر سخت میشه.
البته همهی اینا بهانهست 🙂
سلام من از طریق وب سایت گود ریدرز و کامنت شما با این پست آشنا شدم و پست شما هم بسیار جذاب بود .
فقط سوالی که شما نوشتید خلاصه ای از کتاب بود یا این که از یه قسمت هایی به بعد خودتون مواردی رو بهش اضافه کردید که در کتاب اصلا به اون مفاهیم کلی پرداخته نشده بود ؟
سلام، خیلی هم عالی.
میشه گفت ریویوی کتاب هست با کامنت و هرآنچه به ذهنم رسیده 🙂 زیاد به فرم و استراکچر فکر نکردم 🙂
آقا خیلی عالی.فردا سخنرانی داشتم.و دنبال نقد کتاب می گشتم.خیلی به موقع و عالی بود از طریق گود ریدز پیداتون کردم.خیلی ممنون.موفق باشید