جملهی معروفیست که میگوید: «اگر خدمتی/محصولی را به رایگان دریافت میکنید، احتمالا محصول شمایید» حالا اگر بخواهیم این مطلب را خیلی گسترش دهیم؛ این است که زندگی بنظر رایگان میرسد!! و شاید بشود از این دید نگاه کرد که در بسیاری از موارد محصول ماییم و در بازار خودفروشی مشغول دست و پنجه نرم کردن با مشتریانیم!
معمولاً آنچه که میان آدمها و اهدافشان فاصله میاندازد یا اهدافی که به ظاهر بسیار بحق است که به آنها دست یابند را به شدت دستنیافتنی مییابند، این است که در تشخیص درست اهداف خود ناتوانند نه در رسیدن به آنها. آرزوها از ضعفها نشأت میگیرند و اگر ضعف و کمبود را بیماری درنظر بگیرم، برای تشخیص درست بیماری باید مانند یه پزشک عمل کنیم. تمام نشانهها را بررسی کنیم، آزمایشهای مختلف بگیریم و بعد به تشخیص بپردازیم. گاهی هم حتی پس از تمام بررسیها نمیتوانیم درست تشخیص دهیم یا حداقل به تشخیص خود مطمئن باشیم، پس دورههای درمان آزمایشی را آغاز میکنیم تا ببینیم واکنشمان به این درمانها چیست!
بگذارید پاراگراف بالا را با چند مثال توضیح دهم؛ فرض کنید کسی آرزویش دانشگاه قبول شدن است، ولی درواقع وقتی در خلوت خود از ایگویش میپرسد: واقعا این چیزیست که از زندگی میخواهی؟! متوجه میشود که هدفش بیشتر تجربهی زندگی مستقل و دور از خانوادهست تا دانشگاه. خب اگر چنین کسی مهمتر از همه با خودش و بعد با دیگران صادق باشد و مهمتر از همهی اینها بداند که واقعاً چیمیخواد، بهتر این نیست که همان اول به سراغ زندگی مستقل برود تا اینکه خودش را با مصائب دانشگاه درگیر کند و بر سردرگمیها بیفزاید؟
حالا ظاهراً همهی ما – بله! تحقیقات میدانی انجام دادم :)) – برای بسیاری از تمایلاتمان دلایل اخلاقی سرِهم میکنیم تا راحتتر با خودمان کنار بیایم یا بهتر است بگویم سر خودمان را کلاه گذاریم، و شاید دلیل اصلی رضایت از زندگی پایین و آمار بالای افسردگی همین است – تو پرانتز تمام مشکلات رو حل کردم :)) سؤال دارید بپرسید – مثلاً نیاز به تشکیل خانواده و نظم بخشیدن به زندگی رو در نظر بگیرید، وقتی که کل ماجرا یک تمایل جنسی و چندتا هرمونه. یا در شکل مضحکترش چون بقیه ازدواج میکنن خب منم باید ازدواج کنم!
تمام اینها رو گفتم که برسم به اینکه از منظری! همهی ما در تمام زندگی در حال خودفروشی هستیم. که البته تا وقتی که صادقانه باشه، لزوماً چیز بدی نیست. ببینید کل ایده اینه که زندگی جوامع انسانی بر اساس خودفروشی میگذره. البته دقیقتر شاید بشه گفت مبادلهی کالا به کالاست. باز هم بگذارید مثال بزنم. تلاش افراد برای افزایش مهارت این است که مثلاً در مصاحبه ی شغلی بتوانند خودشان را به قیمت بهتری بفروشند. تا اینجا واضح است، و مثلاً در سطح رابطههای انسانی! تلاش فرد برای بهبود ظاهری و شخصیتی این است که خودش را به مشتریِ بهتری بفروشد.
درواقع از یادگیری قدرت مزاکره، مهارتهای فنی گرفته تا فروش بالای لوازم آرایشی و جراحیهای زیبایی همه و همه در جهت بهتر فروختن است. یعنی هدف فروختن است، ولی برخی از وسیلههای نهچندان جذاب را نمیشود با هدف توجیه کرد.
حالا این تلاش برای فروش، تا زمانی که به رشد من کمک کند خوب است، ضروریست و حتی هدف بشریت مگر جز این است؟! ولی مسأله اینجاست که مثل هر بازار دیگری، اینجا هم تقلب زود جا باز میکند. از وجود مهارتی که نداریم در رزومه گرفته تا تلاش برای Hard to get به نظر آمدن. همان تظاهر به آنچه که در حقیقت نیستم.
پدیدهای که همیشه با آن مشکل داشتهام: برندسازی شخصی. از همان شکل و شمایلِ غربیاش گرفته تا بعضی از نسخههای وطنی که بیشتر گرم کنندهی محفل طنز توییتریست. مشکل اینجاست که تقریباً در تمام سطوح، حتی اخلاقیترینشان میشود لایههایی از تظاهر را که در مجازی باز سادهتر است را دید و این مسأله چندان خوشایند نیست. از جایی به بعد هم که دیگر اینکه من که هستم مهم نیست، فقط اینکه من تظاهر میکنم که هستم مهم است. دوستی نوشته بود «اینا اگه بدترین اتفاق هم بیوفته باز میان خوشحال و خندون میگن همهچی خوب هست و اینا». اینکه تمام تمایلات و زندگی شخصی و جنبههای شخصیتیت را منتشر نکنی خوب است، ولی اینکه طوری که نیست منتشر کنی، نه! مثلاً از استاد توفان یک سؤال فنی ساده میپرسی، میگه در مورد چی داری صحبت میکنی! آخه لعنتی اون همه لینک توییت میکردی، حتی عناوین رو هم نخوندی؟!
ولی با خود ایدهی فروش خیلی موافقم، اینکه فروشندهی صادقی باشیم و با ممارست بتونیم بفروشیم نه با تظاهر. ممارست یعنی چی! ممارست چیزیست که باعث رشد میشود و با هربار تلاش چیزی جدیدی از آن میآموزید، هرچند اندک، باعث میشود به آدم بهتری تبدیل شویم. یک پلان معروف و کلیشهای در فیلمهای هالیوودی است که یک مرد و زن در رستوران روبروی هم نشستهاند و بعد از یک دیالوگ یا حرکت! زنِ ماجرا لیوان نوشیدنی را میپاشد توی صورت طرف مقابل 🙂 یک نکتهی این کلیشهی معروف عدم توانایی فروش است و مسلماً نه شنیدنِ قاطع از مشتری! تو فیلمهای ایرانی فکر کنم بیشتر سیلی زدن باشه! استعارهی ماجرا این است که با هر عدم پذیرش از مشتری، میشود به یک نقطه ضعف در محصول پی برد، این ضعف را برطرف کرد یا قابلیت جدید اضافه کرد و به تلاش و ممارست ادامه داد، ادیسونطور.
برای گیکهای برنامهنویس ریجکت شدن از طرف کامپیوتر شاید ملموستر باشه (منظورم فیلم Her نیست!) در مورد خطاهای کد حرف میزنم. هر بار که کنسول پیام کامپایل نشدن یا خطای Run Time به نمایش میگذارد، درست مثل همان لحظهی پاشیدن نوشیدنی حس مشت کوبیدن به صورت لپتاب یا دیوار وجود دارد، ولی با هرباری که کامپیوتر ما را ریجکت کند، میشود با ممارست به برنامهنویس بهتری تبدیل شد. و خب اگر ادیسون با اولین شکست دلخور میشد و میرفت تو تختش گریه میکرد الان نه لامپی وجود داشته نه ما اصن ادیسون میشناختیم.
یا مثلاً راهاندازی کسب و کار را در نظر بگیرید. احتمالاً اینکه ایدهی کسی در راهاندازی استارتاپ جواب ندهد خیلی بالاست، ولی همین فرد اگر با هربار شکست دوباره سعی کند، خیلی بعید بنظر میاد که بعد از ۱۰ بار هیچ نتیجهای نگرفته باشد، بنظرتون بعد از پنجاه بار این احتمال چقدره؟
اینجا قبلاً مقایسهای کرده بودم بین دو پسرک دستفروش و همچنان هم بشدت تحسین میکنم پسری رو که سعی میکرد محصولی که داشت رو به هرقیمتی که شده فرو کنه تو حلقم و باز تحسینبرانگیزتر از این رفتار، این بود که بعد از اینکه فهمید خریدار نیستم رفت سراغ مشتری بعدی و واقعاً بعیده که این تلاش و ممارست نفروشه!
همانطور که گاها مشتری از آنچه که میخواهد آگاه نیست؛ و هنر شما بعنوان یک طراح، معمار یا برنامهنویس این است که با توصیفات دقیق و نشان دادن نمونههای مختلف به مشتری در فهمیدن آنچه میخواهد کمک کنید. در روابط انسانی هم چنین است. با آدمهایی مواجه میشویم که در سردرگمی خود فرو رفتهاند و واقعا نمیدانند چه میخواهند. چالش جالبیست؛ عرضهی چیزهای مختلف برای کمک کردن به آنچه میخواهد، شاید خوب فروختید!
مسلم است که یک راهحل این است که بنشینید پشت دخل، دستتان را بگذارید زیر چانهتان و منتظر بمانید تا بالاخره یکی بیاید برای خریدتان، یا شاید برای فروش خودش، هرچند تفاوت چندانی بین این دو نیست. نگرش مفعول گونه داشته باشید. ولی مسئله اینجاست که شاید هرگز گذر مشتریهای جذاب به دکانتان نخورد! و چه چیزی دردناکتر از اینکه غروب خورشید را ببینی، بدون اینکه فروخته باشی! راهحل دیگری هم است، عملگرایانه، فاعل باشید، رشد کنید و در تلاش مداوم برای فروختن ممارست به خرج دهید.
در «نه» شنیدنها و نفروختنها رنجهاست! بخصوص که محصول خودت باشی. هربار بخشی از تو خواهد شکست، پس از هر تلاش، تمایل زیادی خواهی داشت برای کوبیدن مشت به دیوار. ولی مصداق جملهی معروفی که میگه: «دردی که نکشتت، قویترت میکنه». و وقتی که با نگرش خودسازی به پیش رفته باشیم، پس از مدتی آنقدر به محصول قابلی تبدیل شدهای که چالشات میشود گلچین کردن بین مشتریهایی که صف کشیدهاند!
خیلی قشنگ بود.مخصوصا اون جایی ک از عرضه و فروش صادقانه بود و همچنین قسمت آخر ک بر ممارست تاکید کرده بودی. ممنونم بخاطر قلم زیبایت
خواهش میکنم، ممنون از تو که میخونی.
جالب بود و اینکه فاعل باشی خیلی خوبه اینکه منتظر نشینی بیان بخرنت بلکه تو کاری کنی که مشتری های جذاب تری بیان سمتت ????
سلام خسته نباشید، خیلی دوس دارم تو این زمینه بیشتر مطالعه کنم آیا کتابی هست که بتونه من را کمک کنه. کتابی که ممارست در خودفروشی را از تظاهر در اون تفکیک کنه