روزمرگی و بورینگ شدن زندگی از نتایج اصلی جوامع مدرن است. البته از اول بوده ولی ما راحتطلبهایِ قرن بیستویکم زیادی پروبالش دادهایم. سینما، ادبیات، ورزش، لوازم آرایشی، تلویزیون، اخبار، تلفنهای همراه، تنقلات و فستفودها، مواد مخدر، پارکها، فیسبوک و توییتر و تلگرام و لیستی که پایانی ندارد…: همه و همه، بطور کلی بخشی از صنعت بزرگ سرگمیای هستند که انسان مدرن به کار گرفته تا فراموش کند! هرچند هریک از اینها با اسم و رسمی موجهتر پا به عرصه گذاشتهاند و گاهی هم به همان مقصود مورد استفاده قرار میگیرند، ولی اگر با خودمان صادق باشیم، حتی کتاب میخوانیم تا در فانتزی غور کنیم؛ چونکه واقعیت کرخت به مذاقمان خوش نمیآید.
حالا اگر هم افرادی پیدا شوند و بایستند و به چشمانمان خیره نگاه کنند و بگویند که حقیقت چیست، یعنی افلاطونها و شوپنهاورها، آنها را برنمیتابیم، طردشان میکنیم و حتی به هلاکت میرسانیمشان. حقایقی که گاها خودمان هم میفهمیم ولی نادیدهاشان میگیریم، چون چه کاری راحتتر از فرو کردنِ سر در برف است؟!
حالا اینکه باید فرار کنیم از روزمرگی و غرق در ماجراجویی شویم را که همه میدانیم. همه ایدهال فکر میکنیم، ولی ایدهآل زندگی نمیکنیم. یعنی لحظهی عمل که میرسد، تصمیم همان است که بمانیم و چرت بزنیم تا بگذرد این ۶۰-۷۰ سال هم!!! چه کاریست دیگر!
ولی شاید راهحلی میانه هم وجود داشته باشد.
بگذارید اول از همه کمی توضیح دهم که چگونه به روزمرگی یا همان Boring میرسیم، بطور عمده، هر فرایند تا حوصلهسربر شدن چهار مرحله را طی میکند:
- مرحلهی هیچ ایدهای نداشتن یا What The Fuck: این اولین مرحله در مواجهه با هر پدیدهی کاملاً ناشناخته است. خیلی از خوانندگان این وبلاگ برنامه نویس هستند و خوب میتوانند تصور کنند اولین روزی را که یک قطعه کد را دیدند و هیچ ایدهای برایش نداشتند. یا مواجهه با یک جمله به زبان ماندارین! جایی که دهانمان باز میماند و چشمهایمان گرد میشود و حتی موهایمان سیخ!
- مرحلهی درگیری یا Struggle: مرحلهای که میدانیم ماجرا چیست، ولی همچنان دیدی کلی نداریم به ماجرا. مرحلهی دست و پنجه نرم کردن و زمینخوردنهای مداوم.
- مرحلهای که کار را بلدیم: در این مرحله ما مسلط هستیم به ماجرا، از کم و کیف ماجرا آگاهیم. و معمولاً این لذتبخشترین مرحله از این چهار مرحله است که با لذتِ تمام، به انجام کاری مفید مشغول میشویم و در فرایندی غرق میشویم.
- مرحلهای حوصلهسربر یا Boring: مرحلهای که پس از تکرارهای مداوم مرحلهی ۳ به آن میرسیم. در مرحلهی سوم درست است که به چون و چند ماجرا آگاهیم، ولی باز هم گهگاهی به وقفه و سؤال برمیخوریم و همین وقفههای گهگاهی باعث میشود که حوصلهمان سر نرود. ولی در مرحلهی ۴ آنقدر مسلط شدهایم که دیگر هیچ سوراخ کوری نیست که با آن روبرو شویم. مثلاً برای معلمی که سالها ریاضی سوم ابتدایی را تدریس کرده، هیچ لذتی در کتاب ریاضی سوم وجود ندارد.
اینجاست که انسانهایی که توان ذهنی بالاتری دارند، بیشتر ممکن است تحت تأثیر روزمرگی و عواقبش قرار بگیرند. همهي ما نخبههای زیادی را میشناسیم که خودکشی کردهاند یا درگیر مواد مخدر شدهاند، فقط چون حوصلهشان سر رفته!
وقتی توان ذهنی بیشتر باشد، پدیدههای کمتری پیدا میشوند که حتی شامل چهار مرحلهی ذکر شده باشند، مثلا در مورد همهچیز کمی دانستن، عملاً مرحلهی اول را حذف میکند و بخاطر توان ذهنی بالا سه مرحلهی بعدی را هم با سرعت زیاد طی میکند. در عین حال که یک انسان با توان ذهنی معمولی یا پایین میتواند از همان پروسه سالها لذت ببرد و درگیرش باشد. یا مثلاً یک فیلم را بارها و بارها ببیند و همچنان برایش جالب باشد.
پس هرچه بیشتر حوصلهتان سر میرود، احتمال اینکه توان ذهنی بیشتری داشته باشید هست، البته نه لزوما. مخصوصاً اگر در همان مرحلهیِ «حوصلهیِ سر رفته» گیر میکنید و نمیتوانید راهحلی برایش داشته باشید.
خب، پس حالا میدانیم که از راهحلهایِ سادهای که میشود برای فرار از روزمرگی ارائه داد، با جرأت زیاد خارج شدن از منطقهی آسایش (comfort zone) است. ولی خب این چیزی نیست که هرکسی بربتابد و تحملش را داشته باشد.
پس راهحل میانهمان را میشود: شروع کردن و درگیر شدن با پروسههای جدید. که میشود گفت همان خارج شدن از منطقهی آسایش است، ولی نه آنقدر آوانگار و انقلابی که همه به آن پاسخ «نه!» بدهند. شروع کردن پروسهها و کارهای کوچک و بزرگ جدید میتواند به میزان قابل توجهی ما را از شرِ روزمرگی و همچنین بطالت برهاند. از یادگیری یک فریمورک جدید گرفته تا تغییر حرفه.
البته باید مد نظر داشته باشید که بطور کلی انسان تکرار را دوست دارد. عادت شنیدن یک پلیلیست ثابت از همین میل سرچشمه میگیرد. یعنی به درجهای از مضحک بودن میرسیم که حتی غافلگیر شدن هنگام شنیدن موسیقی هم آزارمان دهد، هرچند که میدانیم لذت و یادگیری در تجربههای جدید است. منظورم این است که اگر ماندن در یک حالت کرختی و تکرارش را دوست دارید و از آن لذت میبرید اصلاً چرا این پست را تا اینجا خواندهاید؟!
آب هم اگر بیش از حد راکد بمونه میگنده. برای زندگی کردن باید پویا موند و در حرکت بود. مهم نیست این حرکت نتیجه مثبت داره یا منفی. به هر حال قرار نیست همه تجربهها خوب و خوش باشن و شکست هم بخشی از زندگیه. و این نکته رو هم نباید فراموش کنیم که ما به دنیا اومدیم که زندگی کنیم، نه اینکه صرفا زنده بمونیم.
جالب بود
فقط اونجاش که گفتی:What The Fuck :))))
یکی از تکه کلام های مورد علاقمه
گفتی : اصلاً چرا این پست را تا اینجا خواندهاید؟! شخصا خوندم تا ببینم آخرش چه نتیجه ای میگیری
مرحله اول هدف نداشتن یا ایده نداشتن میتونه مهم ترینش باشه من شاید دوران بچگیم تا ۲۰ سالیگم به بطالت گذشت
اما وقتی دیدم دنیا به چه سمتی میره و من چقد بی سوادم وعقب موندم و خیلی از چیزها رو باید یاد بگیرم خیلی کتاب باید بخونم خیلی برنامه دارم برای اینده و فرزندم دیگه روزمرگی برام معنی نداره تازه برعکس یه مدتی از خدا گلایه می کردم که چرا من یه راهنمای واقعی در زندگی نداشتم چرا دور برم چند تا ادم حداقل کمی باسواد نداشتم چرا سطح و سبک زندگی ما اینجور بود و هزار تا چرای دیگر
درمورد معلم ریاضی هم معلمه میتونه علاوه بر درس دادن ریاضی کارهای دیگه بکنه هر چند که معلم ریاضی ها نه حداقل توجیه کردن که ریاضی به چه درد ما میخوره یا نتونستن به به درست یاد بدن این درسو
اگه من بودم به جای این معلم جواب های خوبی برا دانش اموزام داشتم هم میتونه بدرد به خور باشه هم نه