«برای کسی که واقعا دریافته باشد در مرگ هیچ چیز هولناکی وجود ندارد،هیچ چیز هراسناکی در زندگی هم وجود ندارد.» تسلی بخشیهای فلسفه – ص۷۱
حوالیِ ۶ صبح، دقیقا اولین لحظهای که بیدار میشم و هشیاریم از اولین سطوح هشیاریِ ممکن شروع به رشد کردن و افزایش پیدا کردن میکنه، و درست قبل از اینکه حتی چشمهام رو باز کنم ۲ تا مسیر دارم. آره، زندگی نه اونقدر بهتون گزینه و آزادی میده که مثلا بال بزنید و پرواز کنان تا مریخ برید!! و نه اونقدر آزادی و اختیار رو ازتون صلب میکنه که بتونید مسئولیت کارهاتونو بر عهده نگیرید. و چه جذابیتی که در این اندازه بودن وجود نداره، که حالا بعدتر باز بهش میرسیم. و خلاصه اینکه بیدار میشم و نهایتا با تنها یک چشمِ نیمهباز ساعت رو از موبایلی که همیشه فاصلهاش رو حفظ میکنه! چک میکنم. حالا یک گزینه، اینه که صبحه به این زودی و فقط با ۴-۵ ساعت خواب شبانه، بدون اینکه زمان رو از دست بدم، بیدار بشم و مشغول فعالیت، یا اینکه ۳-۴ ساعتی بخوابم و بعد با تمام قوا و انرژی بپردازم به زندگی (حالا من اینجا خوابیدن رو شامل زندگی کردن ندونستم که خودش داستانیه)
و دو گزینهی بالا، نشان دهندهیِ دو رویکرد متفاوت نسبت به مقولهی ناحیهی راحتی است. بگذارید بیشتر توضیح بدم. در مورد ناحیهی راحتی بنظر میاد که افراد دو رویکرد را همیشه مد نظر دارند:
رویکرد اول، که با وجود محبوبیت و مشهوریتش، در عمل چندان مورد استقبال نیست: اینکه باید از comfort zone خود خارج شد، به دنیای بیرون قدم گذاشت، چون تمام فرصتها آنجاست و تمام اتفاقات خوب و هیجان انگیز آنجا رخ میدهد. البته ترسی که همه جای زندگی خیلی بیشتر از لیاقتش حکمفرماست، این اتفاقات خوب را به شکل هیولاهایِ استرس، شکست، شرمندگی، رسوایی و … نشانمان میدهد. هرچند در موارد اندکی هم حق با اوست.
رویکرد دوم هم چیزیست شبیه اینکه: چه کاریست که خومان را به آب و آتش بزنیم. چرا امنیت خود را رها کنیم و آسایشمان را بفروشیم و ریسک کنیم، آن هم روی چیزی که معلوم نیست نتیجهای در بر داشته باشد یا نه. هرچند نگاه دوم سنتی و غیرهیجانانگیز به نظر میرسد، ولی ما در عمل معمولا از این دستهایم. آدمهای ملالاوری که کسی تمایلی به شنیدن داستان زندگیمان ندارد.
بنظر من تعادل میان این دو رویکر جواب معماست. چیزی که قبلا هم کمی در موردش نوشتهام: اینکه تعادلی نسبی میان این دو رویکر ایجاد کنیم. یک پا داخل comfort zone یک پا بیرون آن، نه آنقدر از ساحل دور شویم که دیگر قابل دستیابی و حتی دیدن نباشد، و نه اینکه فقط روی ماسههای داغ کنار دریا بنشینیم و حس کنیم تمام لذت دریا همین است.
چگونه تعادل ایجاد کنیم؟
یک روش ساده این است که وضعیت فعلی خود را بررسی کنیم. ببینیم آیا در مکان و زمانی که هستم، به ملال رسیدهام؟ حوصلهام از انجام این کارهای تکراری و روزانه سر رفته. در نمونهی شدیدش اینکه آنقدر در ناز و نعمت و راحتی فرو رفتهام که حتی زحمت خواندن این پست را هم به خودم نمیدهم! سوالاتی از این دست مشخص میکنند که باید کمی پا را فراتر گذاشت و به دلِ خطر زد. و بالعکس.
البته بنظرم یک مقولهی خیلی تاثیرگذار هم تمایلات فردیست. به زبان ساده اینکه چقدر سرتان برای دردسر درد میکند. که باز این هم یک متغییر ثابت نیست که مثلا روزی که به دنیا آمده باشید به شما یک عدد اختصاص داده باشند و حالا باید تا آخر عمر با همان بسازید، چه خوب چه بد. در واقع بیشر باید ببینید با توجه به معیارهایتان نسبت به موفقیت و خوشبختی کدام روش بیشتر برایتان جواب میدهد؟ اینکه کمی با دُم شیر بازی کنید یا اینکه با آمد و شُدِ آهسته از شاخِ گربه بَر حذر باشید.
با ایده از: Darius Foroux
شما نویسنده ی خوبی هستی
اما باید دید در عمل چطورید؟
کار به عمل براید به سخرانی نیست
شاید منو که نویسنده خطاب کنید، جفا در حق نویسندهها باشه؛ ولی لطف شما رو میرسونه.
قطعا در نهایت امر عمل ملاکه؛ و بنظر من همین نوشتن هم در حوضهی عمل قرار داره!
ولی همونطور که احتمالا منظور شما هم بوده، لایفاستایل مهمه، ولی مسئله اینه که خود سبک زندگی به تنهایی معیاره یا اینکه نتایج و دستاوردهای زندگیِ فرد؟! و اینکه اصلا میشه این دو رو بصورت مجرد قضاوت کرد یا حتی از هم تمیز داد؟!