وقتی ساعت شیش صبح تو ایستگاه راهآهن سوار مترو تهران میشی! فقط چند ثانیه کافیه تا مغزت از راه حواست اونقدر ورودی دریافت کنه که شروع کنی به اختراع فحشهای جدید. تو اون لحظه فقط به این فکر میکردم که در اولین دسترسیام به لپتاپ، تمامی اینها رو بیواسطه در ویرایشگر وردپرس تایپ کنم، پارگرافهای ناسزا و بدون معطلی روی «انتشار» کلیک کنم. ولی ماجرا به شکلی رقم خورد که از آن صرفنظر کردم!
اول از همه داستان این است که تابحال از سفرهایم ننوشتهام، بخاطر شرایط زندگی و علاقهی خودم، مدام در سفرم. سفرهای درون استانی برایم بورینگیست که از کودکی آغازشان کردهام!
و سفرهایی که بیشتر برایم شبیه سفر هستند! هم باز از جنسی نیستند که بخواهم بنویسمشان. خود شما وقتی اولین ثانیههای آغاز سال را کنار ساحل سخرهای چابهار باشید، درحالی که از شدت برخورد امواج پهنای صورتتان نمناک میشود. یا یک صبح تابستانی را با تماشای ورودی حافظیه آغاز کنید در حالی که نسیم صبحگاهی شیراز هوش از سرتان برده: حتی یادتان میآید که وبلاگ دارید؟ نه.
دوم هم اینکه قبلترها کلاً نمینوشتم و کمتر مینوشتم و علاوه بر این مواجههام با تهران نرمتر بوده و با کلی لفافه.
مترو شد مواجههی من با جهانی خاکستری. بله خاکستری، همانطور که صدرا هم گفته.
یک منظرهی بدون رنگ بود از تلاش مذبوحانهی آدمایی که سعی در حفظ فردیتشان داشتند، حفظ فردیت، وقتی که در محیط حل شدهای و به معنی واقعی شهروند جهانی هستی. در نگاه از بالا تفاوت چندانی بین کسی که سوار مترو پکن میشه و اونی که تو تورنتو هست وجود نداره. آدمها در تضاد بین همرنگ جماعت شدن و متفاوت بودن گیر کردن، این تناقض روحشون رو میخراشه و هر لحظه هم که در رفتوآمد بین این دو باشند، بیشتر از خودشون فاصله میگیرن. چرا اول از همه خودمون نباشیم؟! تضاد بعدی هم بین نقاب بیرونی و شخصیت درونیمون هست، آنچه هستیم و آنچه مینماییم. در درون، بشدت در حال تغییر و تحولیم، رشد میکنیم و انقلابها از سر میگذرانیم حال آنکه در بیرون یک ماسک ثابت را برای سالها حفظ میکنیم. که چه، ما با ثباتیم؟
بالاخره یکی دیگه از این غولهای حمل گوشت زنده عوض کردم و به میدون انقلاب رسیدم تا روزمو با کافه نال شروع کنم. رو گوگل مپز حدود ۳۰۰ متر نشون میداد، که بعد از تجربهی بالا این پیادهروی ضروری هم بود. صبح بود و خلوت؛ من که رفتم فقط یک دختر و پسر بودن که انگار دوتایی با قاطعیت تصمیم گرفته بودن واسه صبحانهی سهشنبه شون اونجا باشن. که کمی بعد از نشستن من رفتن. کمی با منوی جالب کافهنال خودمو سرگرم کردم و تصمیم این شد که مثل روتین معمول بین صبح و ظهرم خودمو به اسپرسو دعوت کنم. بیشتر نشستم و سعی کردم ماجراهای توییتریها رو متصور بشم. فکر کردم اونی که آواتار عجیبی داره حتماً همیشه اون گوشهی دنج رو برای نشستن ترجیح میده. یا دوستی که موزیکهای بیکلام معرفی میکنه رو تصور کردم که پشت پیانو نشسته! …. و در میانهی این ماجراهای واقعی/فانتزی بلند شدم، حساب کردم، تشکر کردیم و دست دادم و رفتم.
پسرک فال فروش
تو پارک لاله نشسته بودم، تلگرام رو چک کردم و به چندتا از شرحِ سفر خواهیهایِ دوستان و نزدیکان با وویس جواب دادم. بعد یک پسر ۱۲-۱۳ ساله با بلوز و شلوار یکدست سیاه که منو یاد استیو جابز انداخت به سمتم اومد. به فالهای حافظ روی دستش اشاره کرد و منم با علامت سر جواب منفی دادم و اونم بدون اینکه متوقف بشه یا حتی سرعتش رو تغییر بده، به آرامی مسیرش رو کج کرد و رفت. انگار پذیرفته بود که کسی که نمیخواد، نمیخواد دیگه!!!
کاملا برعکس بچههایی که مشهد، دور حرم چیز میفروشن. اگه یکبار باهاشون مواجه شده باشید میدونید چی میگم. بچههایی که با استفاده از زبانِ سر، زبان بدن و نگاهشون، محصولِ توی دستشون رو طوری توی حلقتون فرو میکنن که دوتا انتخاب بیشتر براتون نمونه: یا میخرید یا میمیرید! و اگه نخرید، چند قدم که دور بشید مرگ رو حس میکنید.
کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد!
چون برنامهی بعدازظهرم طوری که انتظار میرفت نشد، تصمیم گرفتم که خرامان به گردش در شهر بپردازم! بعد به پارک ملت رسیدم، جایی که گربههاش راحت میزارن لمسشون کنید! آره!
قبلترها، برای مدتی: بیشتر به گربههای خیابونی توجه نشون میدادم. حتی متوجه شدم که با توجه به اینکه در کدوم محله از شهر زندگی میکنن رفتار متفاوتی دارن. ولی بطور کلی گربههایی که تو مشهد میبینی؛ کمتر تمایل دارن که کسی لمسشون کنه. البته که توی پارک ملت مشهد دیدم که بعضیها با ترفندهای مختلف گربهها رو بغل میکنن و … . ولی من چندبار، حتی با به اشتراک گذاشتن خوراکیهام نتوستم بهشون دست بزنم. ولی تو پارک ملت تهران، به اولین گربهای که رسیدم نزدیک شدم، نشستم و به نوازش سرش پرداختم 🙂 و این نوازش رو با دوربین گوشیم شکار کردم. و خیلی خوب بود! با خانمی هم که اونجا بود و بهشون غذا میداد هم کلی در مورد گربهها و … صحبت کردم. و چون حدسم اینه که شما تمایلی ندارین که بیشتر از این در مورد گربههای پارک ملتهای مختلف بدونید این پاراگراف رو تموم میکنم :/
نمایشگاه کتاب
روز بعد با مترو رفتم شهر آفتاب، مترویی که خیلی رنگیتر بود و مخصوصاً تو ایستگاههای آخر کاملاً فضای کتاب و نمایشگاه بین آدمایی که مسئلهای مشترک داشتن موج میزد.
جایی مثل بهشت، پر از شاخ و برگ و میوههایی که میتونی بهشون دست درازی کنی، بدون اینکه ترس رانده شدن از این بهشت رو به دلت راه بدی. بعد فکر کردم زندگی چه مسئلهی جالبیه! آدما بهت پول خوبی میدن تا کاری رو انجام بدی که به هرحال حتی اگه پول هم ندن باز تو دوست داری همون کار رو بکنی. بعد یک گفت و گوی ساده در مورد تمایل به نمایشگاه کتاب با کسی که دوسش داری، باعث میشه بهت بلیت رفت و برگشت بده و فقط دو کلمه: «خوش بگذرون».
بعد تو با تمام بهشتیها، تویِ بهشتی و با شوق به میوهها دست درازی میکنی. و هرکدوم رو که خوشت اومد رو میتونی به بهای چندتا از کاغذای توی جیبت برای همیشه مال خودت کنی. یا حتی به بهای چندتا الکترون که با کشیدن یک کارت و زدن چندتا دکمه منتقل میشه و برای آدما معنای خاصی داره!
و بعدتر که میخواستم یکی از این میوهها برای همیشه واسه خودم باشه، بهم میگن میتونی بدی مترجم امضاش کنه :))) و من میرم، پیمان خاکسار رو میبینم، باهاش دست میدم، باهاش عکس میگیرم و از اون فروتنی و متانت خجالت میکشم حتی. و نتیجه میشه حسی که باعث شد به نوشتن این پست که فراموش و منتفی شده بود فکر کنم.
خیلی خوشحال شدم دیدم در مورد سفرت نوشتی عزیزم.
منم پیمان خاکسار میخوام:( جز از کل هم هم.
بعدا بیا با هم در مورد گربه ها هم صحبت کنیم ؛)
سلام ترسيم خوبي از تهران داشتي ولي
كاش معادل فارسي واژه هاي انگليسي رو در اين متن بكار مي بردي كم كم اين كاربرد ملكه ذهنت ميشه
موفق باشي