دیوید سِداریس از نویسندگان مورد علاقهام است، نه اینکه همهی قلمفرساییهایش شاهکار باشد، بلکه طنز گیرایی دارد و نگاهی تیزبین. نگاهِ نکتهبینش فراتر از لودگیهای سخیف عامیانه قدم میگذارد و مسائلی را از دل اجتماع بیرون میکشد که جای تامل دارد. خودِ طنز به تنهایی کار سختی است، حال اگر طنز فقط وسیلهمان باشد و هدف را چیزی فراتر تعریف کرده باشیم که دیگر هیچ. کوتاه و صمیمی بودن، استفاده از طنز به عنوان یک ابزار برای جذب مخاطب و قابل فهم بودن برای عموم؛ اصلیترین ویژگیهای قلم سداریس است که برای من جذاب هستند و ظاهرا برای دیگرانی که کتابهایش را به لیست پرفروشترینها نائل کردهاند.
از طرفی هم چون سداریس بیشتر به روزمرگیهای زندگیِ متوسط جامعهی آمریکایی میپردازد؛ حس همزادپنداری را هم برمیانگیزد، البته بیشتر بخاطر روزمرگی و زندگی متوسط! و با همان ابزار طنزش، به ریشهایترین مسائل، که گاهی در کودکی فرد لانه دارند میپردازد و با جزئیات کامل آنها را واکاوی کرده و فراتر از لبخندی که بر لبانمان مینشاد، برایمان چراغِ راهی میسازد و عینکی به چشممان میزند تا درستتر نگاه کنیم.
از ۳ کتابی که تابحال از سداریس خواندهام، اگر بخواهم به ترتیب علاقه لیستشان کنم، اول “بالاخره ی روزی قشنگ حرف میزنم” را قرار میدهم، بعد “مادربزرگت رو از اینجا ببر” و در آخر هم “بیا با جغدها دربارهی دیابت تحقیق کنیم”. همچنین باید اذعان کنم که ترجمهی پیمان خاکسار هم نقش قابل توجهی را در جذابیت این کتابها بازی کرده.
از آنجایی که به تازگی “مادربزرگت رو از اینجا ببر!” را تمام کردهام، چند پاراگرافی از آن را در ادامه آوردهام:
من همیشه برای کریسمس روزشماری میکردم ولی حالا این اشتیاق به نظرم سطحی و مسخره و پیشپاافتاده میآمد. بعد از کار که از کافهتریا بیرون میآمدم حتی تعداد بیشتری آدم میدیدم، مثل زنبورهایی که از کندویی آتش گرفته فرار میکنند از فروشگاهها و رستورانها بیرون میآمدند. زوجهای جوان با کلاه کشی و خانوادههایی که جلوِ فواره دور هم جمع شده بودند، هرکدام هم با یک لیست و یک پاکت پول. همین بود که چینیها نمیتوانستند از هم تشخیصشان بدهند. همهشان گوسفند بودند، یک مشت حیوان احمق که طبیعت برایشان برنامهریزی کرده بود که جفتگیری کنند و بچرخند و برای چوپان چاق بازنشستهای که روی قطب شمال مسخرهی مرکز خرید نشسته آرزوهایشان را بعبع کنند.
خصومت داشت از پا میانداختم که ناگهان در رفتارشان راهحلی برای بحران هویت دردسرساز خودم پیدا کردم. بگذار لولهلوله کاغذ کادو بخرند و هر چهقدر که دلشان میخواهد کلاه جلف سرشان بگذارند، هرکاری آنها بکنند، من نمیکنم. امسال چیزی نمیخرم و در اعتراض به مصرفگرایی مسخرهشان سیاه میپوشم. پرهیزم مرا از آنها جدا خواهد کرد و باعث میشود راهوروششان را زیر سؤال ببرند و عذاب بکشند. در حالیکه تزئینات درخت کریسمس را میکنند از خود میپرسند «ما که هستیم؟ چرا اینجوری شدهایم؟ چرا نمیتونیم شبیه اون پسر محزونی باشیم که تو کافهتریای پیکادلی ظرف میشوره؟»
تصمیم من برای تحریم البته تاکتیکی اجباری بود، چون اصلا قرار نبود امسال پولی از کسی بگیرم. خانوادهام برای صرفهجویی دست به تجربهای جدید زدند و قرعهکشی راه انداختند. این لاتاری بیرحمانه سرنوشت مرا در دستان لیسا قرار داد که بهنظرش یک هدیهی خوب یک بسته باتریقلمی یا یک شمع بودار به شکل قارچ بود. لیسای شاد دقیقا تجسم آن چیزی بود که بهنظر من افسردهکننده میآمد. هیچ چیزی او را از هزاران دختری که در طول روز میدیدم جدا نمیکرد ولی تفاوت داشتن با بقیه برای او هیچ اهمیتی نداشت. در عادی و شبیه شدن مراتب موفقیت را پلهبهپله میپیمود. برعکسِ من به هیچ عنوان اهل افکار عمیق نبود و همراه یک میمون دماغدارز به سرزمینهای دور نمیرفت. هیچکدام اینکاره نبودند. لیسا هم مثل بقیه روحش را با جوراب کریسمس تاخت زده بود و حالا باید تاوان میداد. ص۹۶
پ.ن: هر سه کتابی که من خواندهام از نشرچشمه بودهاند که از اینجا قابل مشاهده و تهیهاند.