گاهی شبهای طولانی قبل از امتحان را با خواندن کتابهای ملالآور درسی سپری میکنیم، گاه شب یلداست و چند غزل حافظ را میخوانیم، گاهی هم بخاطر کار یا حرفهمان کتاب میخوانیم. هیچیک از این انواع کتابخوانی شما را کتاب خوان نمیکند، و هرچند وقت زیادی صرف چنین مطالعاتی میکنیم، نمیتوانیم بخاطرشان به خودمان کتابخوان بگوییم. کتابخوانی ورای این حرفهاست، آنجاست که صرفا با عشق و علاقه، میخوانی که بدانی، نه اینکه فال گرفته باشی، در کارت پیشرفت کنی و یا اینکه نمرهی بهتری بگیری.
حال در آن نوع کتابخوانی که غیر از سه نوع بالاست هم شاخهها، علایق، دستهها و رستههایی هست، ولی همهشان خوب است، چون کتاب است دیگر! گاه آرام و با تأمل فلسفه میخوانی و گاه به سرعت برگههای زندگی هری پاتر را ورق میزنی تا از ماجرا جوییاش عقب نمانی! من اما اعترافات روسو؛ که خود زندگی نامهی اوست را خواندم اما به آرامی و با تأمل، چندماهی با او زندگی کردم، از تابستان زدگیاش آغاز کردم و خزانش را در مهرماه به پایان بردم. نمیخواستم دهههای زندگیاش را چند روزه ورق زده باشم، میخواستم وقع نهاده باشم بر سرگذشتی که با صداقت تشریح شده بود. هرچند وقایع و دنبال کردنشان بسیار جذاب بود با این حال عجله به خرج ندادم، راستش دلم نمیخواست که همراهیام با روسو زود پایان یابد؛ پس تا آنجا که ممکن بود ادامهاش دادم.
حدود ۵ سال پیش “استاد عشق”، زندگینامهی دکتر محمود حسابی را خوانده بودم، هرچند به قلم خودش نبود و هرچند برخی دوستان این اثر را کمی دور از واقع میدانند، که چندان موافقش نیستم. ولی از حیث محتوا، اعترافات گاهی برایم یادآور این اثر بود. من هردو اثر را درخورد احترام یافتم، کتابهایی که شاید حتی باید بیش از یکبار خونده شوند.
و اما پاراگرافهایی از کتاب “اعترافات”، نوشتهی “ژان ژاک روسو”، ترجمهی “مهستی بحرینی”:
لحظهی وحشتناکی بود: لحظاتی که پس از آن آمدند نیز همچنان تیره و تار بودند. هنوز جوان بودم، اما احساس شیرین خوشی و امید که به جوانان روح میبخشید، برای همیشه ترکم کرد. از آن زمان، آن موجود حساس نیمهجان شد. دیگر در پیش روی خود جز بازماندهی اندوهبار یک زندگی بیمزه و خنک چیزی ندیدم، و اگر هنوز گاهی تصویری که از خوشبختی در ذهنم نقش بسته بود اندکی با آرزوهایم همراه میشد، آن خوشبختی به هیچ روی همان نبود که به کارم میآمد. احساس میکردم که با به دست آوردنش به راستی خوشبخت نخواهم شد. ـ ص۳۲۲
خطاب به خود با تحقیر گفتم: “عجب! ژان ژاک اجازه میدهد که سودپرستی و کنجکاوی تا این حد بر او چیره شود؟” ـ ص۴۱۱
به نظرشان مسخره و گستاخ خواهم آمد. خوب! چه اهمیتی دارد؟ باید بتوانم تمسخر و ملامت را، به شرط اینکه سزاوارش نباشم، بر خود هموار کنم. ـ ص۴۵۷
آرزوی خوشبختی هرگز از دل آدمی محو نمیشود. ـ ص۴۹۸
و اکنون میدیدم که به آستانهی پیری رسیدهام، و خواهم مرد بیآنکه زیسته باشم. ـ ص۵۱۳
اغلب از اینکه پریان جنگل وجود ندارند افسوس خوردهام چون به طور قطع مهر و محبتم را بر آنان متمرکز میکردم. ـ ص۵۱۵
پ.ن: من از طریق وبلاگ فواد انصاری عزیز با این کتاب آشنا شدم، و پیشنهاد میکنم شما هم پستهای فواد در مورد اعترافات را در وبلاگش بخوانید.