از اونجایی که بعد از چند وقت رمان خوندم، و درواقع جزء از کل دوباره منو به دنیای رمان علاقمند کرد تصمیم گرم چند پاراگرافی از کتاب و در مورد کتاب بنویسم. قبلاً در مورد هیجان اولیهي خرید کتاب گفتم و حالا اینجا میخوام در مورد هیجان مداومِ خواندنش بگم.
همهی ۶۵۶ صفحه را در یک هفته خواندم، یک هفتهی خیلی شلوغ. فراوان خوانی کردم، ولی خستهی خواندن نشدم. نمیدانم چرا بعضی المانهای داستان برایم یادآور «سمفونی مردگان» عباس معروفی بود. مثلاً زندان سایه افکنده بر شهر بیشباهت به کارخانه پنکه سازی لرد نبود، که بسیاری از نقاط عطف به آن گره خورده بودند.
میشود ساعتها در مورد جز از کل نوشت، ولی به سبک لیلی امروز چی میخونه به چند قسمت از کتاب بسنده میکنم، قسمتهایی که در وبلاگهای دیگر ندیده یا کمتر دیدهام!
آه کشیدم، امان از آدم و این اصولش! حتی در دوزخی بیقانون هم باید برای خود شرافت قایل شود، تمام تلاشش را میکند تا بین خودش و بقیهی موجودات فرق بگذارد. ص۱۱
بچهها برای تماشا دورمان جمع شدند. در مایههای سالار مگسها سرود میخواند. بینشان دنبال همدست گشتم. خبری نبود. همهشان میخواستند له شدن و گریهام را ببینند. به خودم نگرفتم. این دفعه نوبت من بود، همین. لذتی که بچهها از تماشای دعوا میبرند قابل توصیف نیست. شبیه لذتی که در اولین مواجه با کریسمس میبرند. طبیعت انسان است که سن و تجربه آبکیاش نکرده! آدمیزاد است که تروتازه از جعبه بیرون آمده! هرکسی که میگوید زندگیست که آدمها را بتدیل به هیولا می کند، باید به طبیعت خام بچهها نگاهی بیندازد، یک مشت تولهسگ که هنوز سهمشان را از شکست و پشیمانی و نکبت و خیانت نگرفتهاند ولی باز هم مثل سگهای درنده رفتار میکنند. من با بچهها دشمنی ندارم، فقط نمیتوانم به بچهای اعتماد کنم که موقع پا گذاشتن اشتباهی به میدان مین بهم هِرهِر نخندد. ص۲۴
غرور اولین چیزیه که باید تو زندگی از شرش خلاص بشی. غرور برای اینه که حس خوبی نسبت به خودت داشته باشی. مثل این میمونه که کُت تن یه هویج پلاسیده کنی و ببریش تئاتر و وانمود کنی آدم مهمیه. اولین قدمِ آزاد کردن خود، رهایی از احترام به خوده. میفهمم چرا برای بعضیها مفیده. اگه کسی همهچیزش رو از دست بده هنوز میتونه غرورش رو داشته باشه. برای همینه که به فقرا اسطوهی شریف بودن اعطا شده، چون قفسهها لخت بودن. به حرفم گوش میدی؟ این مهمه جسپر. دلم نمیخواد خودت رو درگیر شرافت، غرور یا احترام به خود کنی. تمام اینها یه مشت وسیله هستن برای این که بهت کمک کنن سر خودت رو برنزه کنی. ص۲۵
یک بازی بیمروت دیگر. یک صندلی کم است و وقتی موسیقی قطع میشود باید بدوی تا بتوانی بنشینی. درسهای زندگی در مهمانی بچهها تمام ندارند. عربدهی موسیقی بلند است. نمیدانی کِی قرار است قطع شود. تمام مدت بازی دلهره داری و فشار غیرقابل تحمل است. همه دور صندلیها میرقصند، ولی رقصی که شاد نیست. همه چشمشان به مادریست که بالاسر رادیو ایستاده و پیچ کم و زیاد کردن صدا را در دست دارد. گاهی کودکی برداشت اشتباه میکند و برای نشستن روی صندلی شیرجه میزند. سرش داد میزنند. دوباره از روی صندلی بلند میشود. خیط شده. موسیقی ادامه پیدا میکند. صورت بچهها از وحشت بیریخت شده. هیچکس دوست ندارد حذف شود. مادر تظاهر میکند میخواهد پیچ را ببندد. بچهها کفری میشوند. بچهها آرزوی مرگش را دارند. بازی یکجور تمثیل است: به اندازهی کافی صندلی یا خوشبختی وجود ندارد که به همه برسد، همینطور غذا، همینطور شادی، همینطور تخت و شغل و خنده و دوست و لبخند و پول و هوای تمیز برای نفس کشیدن… و موسیقی همچنان ادامه دارد. ص۵۴
تیکآف کردند و رفتند. ناپدید شدنشان را تماشا کردیم. در عجب بودم چهطور آدمها بعد از اینهمه رنج و درد و ماجرا و اضطرابی که به زندگیات تحمیل میکنند، به همین راحتی راهشان را میکشند و از زندگیات میروند بیرون.ص۹۹
یک سطل آب از خانه برداشتم و بردمش ته باغ و ریختم توی یک چالهی کمعمق. فکر کردم درست است که نمیتوانم زندگی کسانی را که برایم عزیزند بهتر کنم ولی گِل که میتوانم درست کنم. آب و خاک مخلوط شدند و غلظت گل به میزان کافی رسید. پایم را درش فرو بردم. سرد و لزج بود. پشت گردنم تیر کشید. با صدای بلند از مادرم به خاطر آشنا کردنم با شکوه گِل تشکر کردم. خیلی کم پیش میآید کسی به آدم پیشنهادی عملی و بهدردبخور بدهد. معمولاً میگویند «نگران نباش.» یا «همهچیز درست میشه.» که نهتنها غیرکاربردی بلکه به شکل وحشتناکی زجرآور هستند، جوری که باید صبر کنی تا کسی که این حرف را به تو زده بیماری لاعلاجی بگیرد تا بتوانی با لذت تمام جملهی خودش را به خودش تحویل بدهی. ص۱۱۳
وقتی از دروازهی زندان گذشتم دست پینهبستهی نوستالژی قلبم را خوب مالش دادم و فهمیدم آدم برای دوران مزخرف هم مثل دوران خوش دلتنگ میشود، چون در پایان روز تنها چیزی که برایش دلتنگ میشوی خودِ زمان است.ص۲۰۰
خیلی بده آدم برسه به انتهای زندگیش و بفهمه شجاع نیست. ص۲۰۴
باید و نبایدهای سال نو اعترافی است حاکی از این که میدانیم مقصر بدبختیهایمان خودمان هستیم نه دیگران. ص۲۳۹
ببخشید ببخشید ببخشید که چه فرداهای وحشتناکی باهم خواهیم داشت، چه اقبال غیر منصفانهای باعث شد روح تو به بدن پسر من حلول کند، پسرم پدرت ازکارافتادهی تنهای عشق است. به تو یاد خواهم داد چهطور با چسم بسته معنای تمام چهرههای سردرگم را درک کنی و این که هرگاه کسی گفت «نسل تو» چهطور چهره درهم کنی. به تو یاد میدهم از دشمنانت شیطان نسازی و وقتی گلهی آدمها به قصد بلعیدنت آمدند خودت را بدمزهترین خوردنی روی زمین نشان بدهی. به تو یاد میدهم با دهان بسته فریاد بزنی و شادی بدزدی و تنها شادی حقیقی آواز خواندن برای خود با صدای گرفته است و دخترها. به تو خواهم آموخت هرگز نباید در یک رستوران خالی غذا بخوری و نباید وقتی احتمال باران هست پنجرههای قلبت را باز کنی و وقتی عضوی لازم قطع میشود بر جایش نشانهی قطع شدن باقی میماند. به تو یاد خواهم داد چهطور بفهمی چیزی از کف رفته. ص۲۷۳
هیچکس در خانه منتظرمان نبود. هیچ پیشانیی از نگرانی چین نیفتاده بود. هیچ لبی منتظر نبود تا ما را بوس شببهخیر کند اگر هیچوقت هم برنمیگشتیم کسی نبود دلتنگ ما شود. ص۲۹۰
مشکل من این است که نمیتوانم خودم را در یک جمله خلاصه کنم. تمام چیزی که میدانم این است که چه کسی نیستم. همچنین متوجه شدهام که بین بیشتر مردم توافقی ضمنی وجود دارد تا خود را با محیط پیرامونشان هماهنگ کنند. من همیشه این نیاز را حس کردهام که علیه محیط طغیان کنم. برای همین است که وقتی سینما میروم و پرده تاریک میشود با تمام وجود دلم میخواهد یک کتاب باز کنم و بخوانم. خوشبختانه همیشه یک چراغقوهی جیبی همراهم هست. ص۳۲۴
یک سنگ تخت برداشتم و پرت کردم. میتوانستم جوری پرت کنم که به سطح آب بخورد و بلند شود ولی این صحنه دیگر زیادی برایم بانمک بود. از من گذشته بود. در سنی بودم که پسرها جسد در آب میاندازند نه سنگ. ص۳۹۳
وقتی برگشتم ازش پرسیدم «بازی دیشب رو دیدی؟»
«نه. کدوم بازی؟»
جواب ندادم. نمیدانستم کدام بازی. فقط میخواستم سر حرف را باز کنم. واقعاً مجبور بود بپرسد کدام بازی؟ هر بازی. همیشه یک بازی هست. ص۴۰۱
هیچ شکی نبود؛ اسیر بحران شده بودم. ولی تغییرات اخیر در الگوهای رفتاری ردههای سنی مختلف برایم مشکل کرده بود بفهمم چه نوع بحرانی را از سر میگذرانم. چهطور میتوانستم اسیر بحران میانسالی شده باشم وقتی چهلسالگی بیستسالگی جدید بود و پنجاهسالگی سیسالگی جدید و شصتسالگی چهلسالگی جدید؟ من این وسط کدام گوری بودم؟ باید ضمیمهی سَبکِ زندگی را در روزنامهها میخواندم تا مطمئن میشدم دوران بلوغ را طی نمیکنم. ص۴۵۱
خلاصه میگم. چون آدمها اینقدر فانی بودنِ خودشون رو انکار میکنن که تبدیل میشن به ماشینهای معنا، نمیتونم به هیچچیز فراطبیعی باور داشته باشم، چون فکر میکنم خودم اونها رو به خاطر میل مذبوحانهم به خاص بودن و بقا جعل کردهم. ص۵۵۳
این دومین باریه که یه نفر میگه این کتابو تویه یه هفته خونده.
پس لازم شد که منم بخونمش.