دو دستهی کلیِ داستاننویس داریم:
دستهی اول آنهایی هستند که قبل از اینکه قلم به دست شوند، کل داستان را یکبار در پسزمینهی ذهنشان مرور کردهاند و یا حداقل طرح کلی آن را ریختهاند.
دستهی دوم هم کسانیاند که ترجیحشان شگفت زده کردن خودشان است. جهانی را متصور میشوند و شخصیتهایی را هم به جهانشان تزریق میکنند، بعد با قلمشان این شخصیتها را در دل حوادث دنبال میکنند.
اگر در گروه اول باشی مشکلش این است که فرایند نوشتن برایت به بردگی شبیه میشود. تمام شگفتیها و حوادث را در ذهنت خلق کردهای. حالا چه این خلقت چند دقیقه طول کشیده باشد چه ماهها، در نهایت امر، عنوان و حرفهات نوشتن است. ولی نوشتنات میشود عذاب و کسالت. آنقدر که گاهی بهترین داستانها را هم نمینویسی و افسوس، چه ماجراهایی که هیچگاه از ذهنی به قلمی و از قلمی به هیچ کاغذی سرایت نکردهاند و هرگز شکل هستی بخود نگرفتهاند. کسالت و شاید حتی حسادت خالق باعث شده عیشش محدود به همان خالق باشد و الخ …
البته که مزیت آن هم برنامه و هدف داشتن است. میدانی از کجا به کجا میروی و قرار است به کجا برسی.
در گروه دوم که باشی اما، خلقت، آفرینش و بوجود آوردن هر سه با هم اکسیری تحویلت میدهند که سرمست از آن، همیشه در تکاپویِ نوشتنی. نوشتنت عیش مداوم است. خودت با قلمت، خودت را شگفتزده میکنی و مدام با هراس و شجاعت راویانت در دل حادثه رقصکنان به پیش میروی.
و البته ناآزموده به پیش رفتن به بمبست خوردن دارد، شکست و نا امیدی. و بارها از ابتدا آغاز کردن.
حالا اگر آدمها را نویسندهی زندگی خودشان فرض کنیم، در یکی از این دو دسته جای میگیرند. من به نوعی همیشه در گروه دوم بودن را ترجح دادهام. هرچند عقل دوراندیش و دنیابینِ محاسبهگر همیشه پلنهایی میپروراند و معمولا نمیتوان خارج از طرحِ چشماندازش بود! ایدهآل من چیزی شبیه تعیین یک نقطه و در تلاطمِ اکنون به سمتش رفتن است.
اهداف بزرگ و آمال و آرزو داشتن مضحک است! ریشهشان در ضعفهاست. آرزوهای بزرگ، رنجهای بزرگ را به ارمغان میآورند. و همیشه… چه بدستآوریشان و چه نه، نتیجهاش: نگرانی فردا و حسرت دیروز است. و مسخره بودنش آنجاست که درست همان لحظه که به آرزویت رسیدی، دیگر آرزویت نیست، یعنی نمیتواند باشد، با معنی آرزو در تضاد: نمیشود که آنچه را داری آرزویت باشد!
بیهدفیها و سکونهایِ بعد از رسیدن به اهداف شایعاند. مثل بعضی سفرهایمان، تمام تلاشمان این است که به مقصد برسیم! با تمام سرعت و بدون توقف، تمام لذت مسیر را فراموش میکنیم و به مقصد هم که رسیدیم باید بخوابیم که خستهی راهیم و بعد از آن هم خب، رسیدیم دیگر! تمام شد. مصداق همان احساس بردگی گروه اول نویسندگان.
ولی خب، بی پایان به کجا روم آخر؟!
درواقع چیزی شبیه «تصور پایان خوش» چندان به کارمان نمیآید! ما نیازمند چشمانداز و نگاه به نوک قله نیستم. کدام ۳۰ روز آزگار کار کردن با انگیزهی حقوق پایان ماه لذتبخش بوده؟!
پس برای بالا بردن رضایت از زندگی، نیازمند تعیین هدف و آرزوهای فضایی نیستیم. نگاه مداوم به خط پایان هم آزاردهنده است و قطعاً خدا هم نیستیم که پلن کلی بریزیم و سرنوشت تعیین کنیم! به انگیزههایی نیازمندیم که در دسترس و تقریباً همیشگی باشند.
پ.ن: نویسنده همچنان در کشف و شهود این انگیزههاست.
سلام
مقاله زیبایی بود اما به نظر من دسته اول نویسندگان رو نمیشه اینقدر راحت به برده ها تشبیه کرد چون طبق گفته خودتون “آنها کسانی هستند که شکل کلی داستان را در ذهنشان دارند” پس در نتیجه آنها هم به اینکه داستان چگونه پیش بره فکر میکنند. البته این نظر هم نظر شخصی من بود.
با تشکر
ممنون محمد،
در واقع چون از قبل همهچی رو میدونن و مسیر براشون تکراری هست.
خب قبلا حداقل یکبار این مسیر رو ذهنی طی کردن: خود فرایند نوشتن براشون شبیه به بردگی میشه. کاری حوصله سر بر که قبلا بارها انجامش دادن!
خیلی باهات هم نظرم و خودم را در گروه دوم میبینم و قلم گروه دوم را دوست دارم
در مورد انگیزه هم من باید بگم منم خوشی های ساده در دسترس را ترجیح میدهم